گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر ناپلئون
فصل بیست و دوم
VI – نخستین گریز با دلدار: شلی، 1811-1812


وقتی به لندن رسیدند، آپارتمانی واقع در شمارة 15 پولندستریت اجاره کردند. پدر شلی که برای شرکت در اجلاس پارلمنت به لندن آمده بود به دیدار آنان آمد و از ایشان تقاضا کرد از نظریات خویش دست بردارند. وقتی متوجه شد که شلی در برابر آن تقاضا، خونسرد و بی اعتنا باقی مانده است، از او خواست هاگ را به عنوان همنشینی که بر او تأثیری شیطانی و نامطلوب گذارده است از خود براند؛ به خانه و کانون خانوادگی خویش باز گردد؛ در آنجا بماند، «و تحت نظر مرد فهمیده و با خدایی که خواهم گمارد، به ادامة تحصیلات در طریق فکری که آن مرد نشان می دهد ادامه دهد.» شلی از پذیرفتن این درخواست پدر امتناع ورزید. پدر با حالتی آمیخته از قهر و نومیدی از پسر جدا شد. او به استعدادها و تواناییهای فکری شلی آشنا بود و به خود این امید را می داد که پسرش تحصیلاتی عالی کند و سرانجام پس از وی به پارلمنت راه یابد. هاگ لندن را به صوب یورک ترک گفت تا در آنجا به تحصیل حقوق بپردازد اندوختة شلی نیز بزودی به پایان رسید. خواهرانش که در آن موقع در مدرسه میسیزفنینگ در بخش کلاپم لندن مشغول تحصیل بودند، پول جیبی خود را برای او فرستادند. در ماه مه، پدرش برسر لطف آمد و موافقت کرد مقرری سالیانه ای به میزان 200 لیره درباره اش برقرار سازد.
در بین همشاگردیهای خواهرانش در مدرسة کلاپم، دختری شانزدهساله به نام هریت وستبروک وجود داشت که فرزند مردی توانگر و صاحب میخانه ای در گروسونورسکویر بود. وقتی هریت با شلی نخستین بار برخورد کرد از تبار سرشناس، فصاحت کلام، وسعت معلومات و شیطنت افسوس کننده اش دستخوش هیبتی آمیخته با احترام شد و شدیداً تحت تأثیر او قرار گرفت. هریت در اثر چنین حالتی، خیلی زود با این عقیده هماهنگ شد که خدایی وجود ندارد و اینکه قوانین چیزی جز دردسرها و محظورهای غیر ضروری نیست. با شوقی آمیخته با لرزش و رعشه، متنهای حاوی افکار عصیانگرانه ای را که شلی به او امانت می داد می خواند و همچنین آثار کلاسیک ترجمه شده ای را مطالعه می کرد که حکایت از تمدنهای درخشان و باشکوه می داشت، تمدنهایی که هرگز نام مسیح را نشنیده بودند. آنگاه هریت شلی را به خانة خود دعوت کرد. شلی در ماه مه 1811 در نامه ای برای دوستش هاگ نوشت: «بیشتر اوقاتم را در خانة میس وستبروک می گذرانم. او در حال حاضر سرگرم خواندن فرهنگ فلسفی ولتر است.»
وقتی همشاگردیهای هریت متوجه شدند که دوست عجیب آن دختر، یک آدم منکر وجود خداست از ادامة معاشرت با وی اجتناب ورزیدند به بهانة آنکه در نتیجة همنشینی با چنان دوستی، بدن هریت رایحة جهنم گرفته است. هنگامی هم که اولیای مدرسه، نامه ای از شلی در دست هریت یافتند او را بی درنگ از مدرسه اخراج کردند.

در اوائل ماه اوت، شلی در نامه ای برای هاگ چنین گزارش داد: «پدر هریت او را به شیوه ای بس ناگوار و وحشتناک مورد آزار قرار داده است زیرا می خواهد ناگزیرش سازد بار دیگر به مدرسه برود. هریت در این مورد نظر مرا جویاگشت. به او پاسخ دادم که باید مقاومت نشان دهد در حالی که همزمان با این راهنمایی به هریت، خودم هم بیهوده می کوشیدم آقای وستبروک را نرم سازم و متقاعد کنم که نظرش را تغییر دهد! در نتیجة اندرزگوییهای من، هریت خود را تحت حمایتم قرار داده است.» در نامة دیگری، نتیجه این عمل هریت را چنین بازگو می کند: «دخترک به طور آشکاری به من دلبستگی و تعلق خاطر پیدا کرده است؛ و از این بابت بیمناک است که من نتوانم به چنان ابراز علاقه ای متقابلاً پاسخ دهم. ... تحت تأثیر ابراز مهر و علاقة وی قرار نگرفتن ناممکن است. من قول داده ام سرنوشتم را با سرنوشت وی یکی سازم.» ظاهراً شلی به دخترک پیشنهاد کرد بدون آنکه به قید ازدواج تن در دهند یکدیگر را دوست بدارند و با هم عشق ورزی کنند، ولی هریت از پذیرفتن این پیشنهاد امتناع ورزید، و آنگاه که شلی پیشنهاد ازدواج کرد هریت بدون درنگ پذیرفت. اما پدر دختر از رضایت دادن به چنان ازدواجی سرباز زد. در 25 اوت، زوج دلداده از لندن گریخته؛ سوار بر کالسکه ای شدند؛ به صوب ادنبورگ حرکت کردند؛ و در آنجا طبق آداب و مراسم کلیسای اسکاتلند با یکدیگر ازدواج کردند – و این ازدواج در تاریخ 28 اوت 1811 انجام گرفت. پدر هریت در برابر چنان عمل انجام یافته ای سر تسلیم فرود آورد و مقرری سالیانه ای به مبلغ 200 لیره برای وی برقرار ساخت. در این موقع، خواهر مهتر هریت به نام الیزا به یورک آمد تا چند صباحی با خواهر و شوهر خواهرش زندگی کند و (چون شلی اعتراف می کرد در انجام امور عملی و ادارة زندگی مهارتی ندارد) همین خواهر ادارة زندگی خانواده و نظارت بر دخل و خرج را برعهده گرفت. شلی در نامه ای می نویسد: «الیزا درآمد مشترک مرا و همسرم را در اختیار خود گرفته و از نظر رعایت امنیت آن را در سوراخی از خانه یا در گوشه ای از جامه اش پنهان کرده است و به میزانی که بخواهیم از آن در اختیارمان می گذارد.» البته شلی از اینکه الیزا همه کاره و ارباب خانه باشد چندان خوشش نمی آمد، ولی در عوض، نرمش و سر به راهی هریت او را خوشدل می ساخت و آرامش می بخشید. بعدها در نامه ای برای گادوین نوشت: «همسرم در اندیشه ها و احساسات من شریک است.»
هریت و الیزا باهاگ که در همان نزدیکی می زیست در یورک باقی ماندند و شلی به لندن رفت تا پدرش را نسبت به خود نرم و مهربان سازد زیرا که آقای شلی پس از شنیدن خبر گریز پسرش به همراه دختری، پرداخت مقرری او را متوقف ساخته بود. پدر شلی تسلیم شد، آن مقرری را از نو برقرار ساخت، ولی به پسرش دستور داد دیگر به کانون خانوادگی والدینش پای نگذارد. وقتی شلی به یورک بازگشت، با خبر شد که دوست عزیزش هاگ، درصدد اغوای هریت برآمده است. همسر شلی از این بابت چیزی به شوهرش نگفت ولی هاگ به گناه خویش

اعتراف کرد، مورد بخشایش شلی واقع و از او جدا شد. درماه نوامبر شلی و همسر و خواهر همسرش به کسیک رفتند؛ و در آنجا شلی با ساوذی آشنا شد. ساوذی در 4 ژانویة 1812 ضمن نامه ای نوشت «این شلی آدمی است که به سان شبح خودم بر من اثر می گذارد. او عیناً آدمی است که من در سال 1794 بودم. ... به او گفتم تنها تفاوتی که بین ما وجود دارد آن است که وی نوزدهساله است و من سی و هفت ساله.» شلی نیز ساوذی را مردی مهربان و دلپذیر و گشاده دست یافت و اشعار آن آشنای مهتر خود را بالذت خواند. چند روز بعد از آغاز آشنایی نوشت «نظرم نسبت به ساوذی نظیر روز اول چندان عالی و موافق نیست. باید اعتراف کنم که وقتی او را در بین افراد خانواده اش می بینم ... به نظر می آید که نوری از مهربانی و لطف از جانب اطرافیان او را می پوشاند. ... چگونه دنیا او را به فساد کشانده است. به آداب و رسوم آلوده شده است. وقتی می اندیشم که وی زمانی می توانسته چگونه آدمی بوده باشد دلم به شدت به درد می آید.»
با خواندن کتاب عدالت سیاسی گادوین مرهمی بر زخم قلبش نهاده شد. وقتی با خبر شد که آن فیلسوف عالیقدر که زمانی چنان مشهور بود اینک با تنگدستی دست به گریبان است و از گمنامی و بیکسی رنج می برد، در نامه ای حاکی از کمال ستایش و احترام خود نسبت به وی چنین نوشت:
من نام شما را در سیاهة مردگان نامدار و شریف ثبت کرده بودم. متأسف بودم از اینکه شکوه و افتخار حضورتان از صفحة زمین ما محوگشته است. ولی چنین نیست. شما هنوز زندگی می کنید و باقی هستید و من در این باور خویش راسخ هستم که شما در این اندیشه اید که برای رفاه بشریت طرحی نو بیفکنید. من خود به تازگی پا به صحنة عملیات آدمیان نهاده ام، ولی احساسات و نحوة تعقل و استدلالم با آنچه مربوط به شما بوده است مطابقت دارد. ... من جوانم اما برای تحقق بخشیدن آرمانهای فلسفه و حقیقت سراپای وجودم بیقرار است. ... وقتی به لندن بیایم به جستجوی شما برخواهم خاست. اطمینان دارم می توانم خود را با چنان وضعی به شما معرفی کنم که شایستگی برخورداری از افتخار دوستی شما را داشته باشم. ...
خداحافظ، با کمال اشتیاق در انتظار دریافت پاسخ شما هستم.
پاسخ گادوین به این نامه مفقود شده است ولی می توانیم مضمون آن را براساس نامة دیگری که در ماه مارس 1812 توسط گادوین نگاشته شده است دریابیم: «تا آنجا که هنوز می توانم منش و سیرت شما را بکاوم، در می یابم که این منش و سیرت مجموعة فوق العاده ای از صفات مطبوع و مقبول را عرضه می دارد که البته عاری از نقایص و کمبودهای چشمگیر نیز نیست. این کمبودها همیشه از این منبع سرچشمه گرفته است که شما هنوز بسیار جوان هستید و اینکه در برخی از جهات اساسی به اندازة کافی آگاهی ندارید که چه اندازه جوانید.» آنگاه به شلی اندرز داده است که حاصل هرگونه فوران روح و ذهن خود را بی درنگ به چاپ نرساند و انتشار

ندهد و هرگاه هم چیزی منتشر سازد، نامش را در پای آن نگذارد. «زندگی آدمی که چنین کاری کند (اثری انتشار دهد و پای آن امضا بگذارد) مستلزم یک رشته افکار خواهد بود.»
شلی خود تا آن زمان در این مورد پرهیز و امساک نشان داده بود، از جمله اینکه نسخه ای یا نسخه هایی از نخستین منظومة چاپ شده یعنی ملکة مب را همچنان نزد خویش نگاه داشته بود. «این اثر را در هجدهسالگی نوشته ام – و به جرأت می گویم که در موقع نگارش آن دستخوش طبع جوانی و عاری از اعتدال بوده ام – ولی ... نگارش این اثر به قصد انتشار نبوده است.» در سال 1810 هنوز سخت تحت تأثیر اصحاب دایرة المعارف بود و در آغاز آن منظومه شعار خشم آلود ولتر را نوشته بود: «ننگ را برافکنید» و از اثر ولنه به نام خرابه ها یا تفکراتی دربارة انقلابهای امپراطوریها که در سال 1791 انتشار یافته بود اندیشه های فراوانی در آثار خویش به عاریت گرفته بود.
وقتی منظومة ملکه مب آغاز می شود، دوشیزه یا نثه به خواب رفته است، و در عالم رؤیا ملکه مب که به جلوة پریان است از آسمان فرود می آید، بر وی ظاهر می شود، او را با خود به میان ستارگان می برد، و از او می خواهد که به تفکر و تأمل بپردازد؛ و، آنگاه، چشم انداز وسیعی از گذشته و حال و آیندة کره زمین را در برابرش می گستراند: یک ردیف امپراطوریهای گذشته از برابر چشمان دخترک می گذرند: مصر، پالمورا (تدمر)1، یهودیه، یونان، روم ... آنگاه جهشی می زنند و به زمان حال می رسند. ملکه مب پادشاهی را در برابر چشمان دخترک مجسم می سازد (به وضوح معلوم است که شاعر قصدش نشان دادن نایب السطلنة معاصر خود بوده است) که «دربند پست ترین امیال خویش گرفتار است.» ملکه مب در حیرت فرو می رود که چرا یکی از آن بدبختانی که از گرسنگی رنج می برند در آن حال که شاهزاده سرگرم تافتن تنور شکم است «دستی برنمی دارد تا او را از تخت به زیر آورد» در اینجاست که آن نظر مشهور خود را سر می دهد:
آدمی
که روحی سرشار از فضیلت داشته باشد، نه فرمان می دهد و نه فرمان می برد.
قدرت، نظیر بیماریی همه گیر و نابود کننده،
بر هرچه دست یابد، آنرا آلوده می سازد.
ملکه مب، از سوداگری و ادم سمیت نیز بیزار است: «هماهنگی و خوشبختی جماعتی کثیر از مردمان، موجب فراهم آوردن ثروت و غنای ملل می شود.» «همة چیزها، حتی عشق، به معرض فروش گذارده می شود.» در اینجا، ملکه مب سوزانده شدن یک مرد ملحد را در برابر چشمان یانثه مجسم می سازد؛ این منظره موجب هراس یانثه می شود؛ ملکه با بیان این نکته او را آرام می سازد و تسلی می بخشد که «خدایی در کار نیست.» در این موقع اخشوروش، یهودی

1. شهری قدیمی در سوریه که آنرا سلیمان نبی بنا نهاد و زمانی مشتمل بر سوریه و بین النهرین و قسمتی از ارمنستان بود. ـ م.

سرگردان، به درون می آید و خدای سفر پیدایش را به خاطر تنبیه کردن بیلیونها مرد و زن و کودک در طول هزاران سال، آن هم به خاطر گناه نامفهوم و بی معنی یک زن، مورد سرزنش قرار می دهد. (احتمال می رود بایرن با خواندن این اثر، برای نگارش اثر خویش به نام قابیل الهام گرفته باشد زیرا که شلی نسخه ای از منظومة ملکه مب را که به طور خصوصی چاپ شده بود برای بایرن فرستاده بود.) سرانجام، ملکه مب از آینده تصویری گلگون و امیدبخش ترسیم می کند: عشق که دیگر قانون بر آن قیدوبندی نمی نهد؛ زندانهایی که تهی مانده و دیگر به وجودشان نیازی نیست؛ روسپیگری از صفحة روزگار رخت بربسته؛ و مرگ نیز بدون رنج و درد برای آدمیان میسر می شود. آنگاه ملکه مب به یانثه دستور می دهد به زمین باز گردد؛ عقیدة عشق و محبت فراگیر و عالمگیر را موعظه کند و به گوش همگان برساند؛ و به پیروزی نهایی محبت، ایمانی خلل ناپذیر و قاطع داشته باشد. یانثه از خواب بیدار می شود. منظومه ای است بسیار مستحکم و منسجم؛ و، با وجود آنکه حاصل اندیشة نوجوانی است و گاهی سبک سرایش آن حالتی با گزافه گویی پیدا می کند، به هر حال اثری جالب توجه از فکریک نوجوان هجدهساله است. وقتی منظومة ملکه مب در سال 1821، بدون رضایت شاعر، انتشار یافت، رادیکالهای انگلستان آن را به عنوان شکوة دل و رؤیای خویش ستودند. ظرف بیست سال، این منظومه چهارده بار توسط مؤسسات انتشاراتی، که به طور غیرقانونی به کار خود ادامه می دادند، به چاپ رسید.
شلی در دورة اقامت (در ماههای فوریه و مارس 1812) در ایرلند، با بیطرفی و بینظری شهامت آمیزی به خاطر تحقق بخشیدن به اهداف کاتولیکها و طبقة کارگر کوشید؛ سپس، همراه هریت، به ویلز بازگشت. در آنجا درحالی که از مشاهدة فقر و بینوایی مردم دستخوش غم و افسردگی شده بودند به لندن رفتند تا برای جمع آوری اعانه به نفع درماندگان ویلز دست به کار شوند. شلی از این فرصت استفاده کرد تا مراتب احترام و تکریم خویش را نسبت به گادوین ابراز دارد و گادوین از دیدار شلی چنان شاد و مسرور شد که از آن پس دو خانواده، بارها میزبانی یکدیگر را عهده دار شدند. پس از آنکه شلی و هریت سفرهای کوتاه دیگری به ایرلند و ویلز کردند، در لندن رحل اقامت افکندند. در آنجا در تاریخ 24 مارس 1814 شلی و هریت به خاطر آنکه از مشروعیت پسر یا وارثی که احتمالاً پیدا می کردند اطمینان یا بند از نو با یکدیگر عقد ازدواج بستند، ولی این بار مراسم ازدواج در حضور کشیش کلیسای رسمی انگلستان به عمل آمد. اندکی قبل از آن زمان، در روز جشن تولد هریت، شلی ضمن قطعه شعری، میثاق وفاداری خود را با وی تجدید کرده بود:
هریت! بگذار مرگ همة رشته های فناشدنی را از هم بگسلد،
اما رشته های پیوند ما فناناپذیر خواهد بود! ...
تقوی و عشق! ثبات و شکیبایی خلل ناپذیر،
آزادی، اخلاص، و پا کدامنی!
چنان زندگیی روح مرا وقف تو می سازد.